تمام احساساتمو به رگبار می بندم
قطره اشکایی که نزدیکه که رو کویر صورتم قایق سواری کنه رو با اتیش سوزان مقاومت خشک میکنم
دیگه اون بچه ی سابق نیستم شاید
دیگه حس میکنم ی ادمی شدم که حتی خودمم واسه خودم مهم نیستم
قشون قشون لشکر کشی میکنم به خودم
اما انگار ی اژدهایی از بالا میادو همه رو نابود میکنه !
ی جورایی مث شایع باید بگم : بابا من این نبودم !
برگشت به خانه...برچسب : نویسنده : boghzeman777 بازدید : 120